۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

نوشین لب

نوشین لب

گلبرگ یه نرمی چو بر و دوش تو نیست
 مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست
 آتشکده را گرمی آغوش تو نیست



 

ایینه صبح

ایینه صبح

داریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پکی و روشنی چو ایینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح

آشیان سوز

آشیان سوز

ای جلوه برق آشیان سوز تو را
ی روشنی شمع شب افروز تو را
ز آن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را

بی خبری

بی خبری

 مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پرکنده ترند
 ای زاهد خودپرست باما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند

تمنای عاشق

تمنای عاشق

 آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
 مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست

دل زاری که من دارم

دل زاری که من دارم

نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم
دلم کوشد دلازاری که من دارم
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان این بود کاری کهمن دارم
دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی
ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم
ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد
هلاکم می کند آخر پرستاری که من دارم
 رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم

غرق تمنای تو ام

غرق تمنای تو ام

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
 آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
 آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم