نابینا و ستمگر
فقیر کوری با گیتی آفرین می گفتکه ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
به نعمتی که مرا داده ای هزاران شکر
که من نه در خور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
من ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفت
که تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینم
ولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمند
نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی ؟
به حیرت اندر از کار چو تو مسکینم
بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی ؟
که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر